مها:بهترین هدیه خدا

دخترم واقعا عجله داشت

سلام خیلی وقت نمیکنم کامل توضیح بدم .چون در حال حاضر تمام وقتمو مها پر کرده و از بودن کنارش لذت میبرم .فقط اینو بگم که مها خانوم ما که قرار بود 13 آذر به دنیا بیاد با عجله خودش 11 آذز ساعت 10:45 شب با وزن 850/2 و قد 49 تو بیمارستان مصطفی خمینی با مهربونی خانم دکتر مهری صالحی قدم رو چشم و قلب من و باباش گذاشت و شد دنیای ما تو یه فرصت دیگه خاطره زایمانمو میگم .اینم چند تا عکس از دختر گل ما
27 آذر 1391

لحظه دیدار نزدیک است

سلام نانازم.خوبی عسلم؟ دختر گلم تکونات خیلی کمتر شده و دیگه خبری از اون لگدای جانانه نیست . مامانی جات تنگ شده ؟عزیزم دیگه چیزی نمونده بیای تو بغلم.٤٢ ساعت دیگه تقریبا ......... عزیزم یه چند روزیه درد دارم .کمر درد و دل درد و اوففففففف هر دردی که فکرشو بکنی . امروز میخوام وسایلی رو که قراره تو ١٠ روز بعد از به دنیا اومدنت استفاده کنیم جمع کنم .آخه قراره ١٠ روز مهمون مادر جون باشیم (مامان من) .کاش بابا مهدی هم همش کنارمون باشه . باورم نمیشه راستی راستی دارم مامان میشم .یعنی فرشته ی من چه شکلیه .؟ امیدوارم این ساعتهای باقیمونده هم به خوبی بگذره . اما دلم خیلی واسه این روزا تنگ میشه ...
11 آذر 1391

آخرین ویزیت بارداری و قطعی شدن تاریخ سزارین

سلام دخترکم .دیروز واسه آخرین ویزیت رفتم و برای آخرین بار صدای قلبت رو از توی شکمم شنیدم .وای چقدر دلم تنگ این روزها میشه .دکتر فشار و وزنمو گرفت .فشارم خوب بود ولی همچنان وزن اضافه نکرده بودم مامانی . بعد از این بررسیها خانم دکتر با کلی حساب کتاب و بررسی گفت ١٣ آذر میای تو بغلم .وااااااااااااااااای چقدر خوشحال شدم .میبینی دیگه چیزی نمونده گلکم .خلاصه نامه بیمه و بیمارستان رو بهم داد و توصیه های لازمم کرد یه کمی استرس گرفتم ولی وقتی به اومدنت فکر میکنم کلی ذوق میکنم .واسه ٢٠ آذر هم گفت وقت بگیرم که برم واسه بررسی بعد از زایمان .بعدشم از منشی مطب خداحافظی کردم و گفتم واسمون دعا کنه.به بابا مهدی زنگ زدم کلی خوشحال شد که قرار به همین ...
8 آذر 1391

!!!!!نکنه دخترم عجله داره!!!!!

وای دختر نازم .مَها خانوم خوشگلم .مامانی از دیروز یه سری درد دارم که بی شباهت به دردای زایمان نیست .دخترم نکنه عجله کنی و بخوای بیای .البته اگه الانم بیای کامل کاملی چون 39 هفتت تموم شده .ولی مامانی بزار خوب بزرگ بشی .باشه گلم . مواظب خودت باش
8 آذر 1391

اولین یادداشت وبلاگی

سلام دخترک نازم .خوبی مامانی .؟ البته که خوبی !!!! چون الان بدجوری داری تو دل مامانی وول میخوری اونم چه جورش نانازم قبل از اینکه این وبلاگ رو توسط دوستای نی نی سایتی کشف کنم .واست توی دفتر خاطرات مطلب مینوشتم .آخه من عاشق نوشتن توی دفتر خاطراتم .ولی تصمیم گرفتم اینجا هم واست بنویسم الان نزدیک ٣ صبحه و من از دست شیطونیهات خواب ندارم ولی صدای خرو پف بابا مهدی پیچیده تو اتاق .واااااااااااای خوش به حالش چه خواب نازی .ولی خوب منم با دختر نازم سرگرمم. امشب خونه دوستم (خاله زهرا) بودیم خوش گذشت .دفعه بعد حتما با هم میریم .البته اینسری هم بودی ولی تو دل مامانی . راستی فردا .اوه نه امروز وقت دکتر دارم بیتابم تا صدای قلب نازتو بشنوم ...
7 آذر 1391

یه مامان بی خواب

ای بابا منم درگیرم مثلا خواستم برم بخوابم .هی میگم بزار اینشم درست کنم بعد . قالب وبلاگ رو عوض کردم .اینجوری پیش برم تا ٦ صبح که بابایی بخواد بره سرکار من بیدارم . ذوق کردم هی ٢ بار ٢ بار میفرستم
7 آذر 1391
1